.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۴→
- خواهش می کنم به حرفام گوش بده دیانا!قول میدم همه چیزی که میگم عین حقیقت باشه...فقط به حرفام گوشبده!!!
نگاه غمگین وخسته ام ودوختم بهش...
با صدایی که بی اراده بلند بود،جواب دادم:
- چرا باید به حرفات گوش بدم؟!...من طاقت یه سری حقیقت مزخرف جدیدو ندارم!می فهمی؟...اون حقایق تلخی که پارسا و شقایق برام روشن کردن،چنان ضربه ای بهم زده که بعداز پنج ماه هنوز داغونم!!!!...می خوای بیشتر از این داغونم کنی؟
- به خدا نه!...به جونه ارسلان نه!...من اومدم اینجا تا رفاقتم و که زیر یه عالم بی معرفتی و خیانت ودروغ داغون شده،نجات بدم...من اومدم اینجا تا اشتباهاتم وجبران کنم!شقایقو پارسا بهت دروغ گفتن...اما من دروغ نمیگم!دیگه نمی خوام نامرد باشم وبی معرفتی کنم...می خوام حقیقت وبگم!!!حقیقت خیلی شیرین تر از اون دروغاییه که بهت گفتن دیانا...اگه به حرفام گوش بدی،به نفع خودته...
سری به علامت منفی تکون دادم...
نگاهم وازش گرفتم و پربغض گفتم:واسم مهم نیس چی می خوای بگی!دیگه دنبال حقیقت نیستم...ولم کن!دست از سرم بردار!!!!
و روم وازش برگردوندم...خواستم قدم بردارم که محراب کلافه و غمگین داد زد:
- ارسلان حالش بده!!!می فهمی؟...داره نابود میشه...مگه دوستش نداری؟مگه عاشقش نیستی؟...پس چرا نگران حالش نیستی؟...اگه تو حقیقت و بدونی،ارسلان از این وضعیت فلاکت بار درمیاد!!!به خاطر ارسلان به حرفام گوش بده...
چشمام بی اراده بسته شده بود...و بغض توی گلوم...به مرز شکستن رسیده بود!...
چرا همه این لعنتیا نقطه ضعف منه دیوونه رو یاد گرفتن؟...چرا هر چیزی که ازم می خوان،اسم ارسلان و وسط می کشن؟!این نامردا می دونن چقدر دوستش دارم!این بی انصافیه...وقتی اسم ارسلان بیاد وسط من نمی تونم مقاومت
کنم!!!
**********
نگاهی به سرتاسر کافی شاپ انداختم...
دیزان مشکی- سفید...ویه دکوراسیون مدرن و میشه گفت شیک!...با وجود اون همه هزینه وخرج،ولی خیلی شلوغ نبود...یه جای آروم وخلوت...
دست از دید زدن دور وبرم برداشتم وخیره شدم به محرابی که روبروم نشسته بود...
- گفتی بیایم اینجا تا حرف بزنیم!...بگو،می شنوم.
لبخندی زد...
بالحن صمیمی گفت:باشه...اما قبلش...می خوای یه چیزی سفارش بدم؟
سری به علامت منفی تکون دادم...اخم ریزی کردم وسرد وجدی گفتم:من اومدم تا به حرفات گوش بدم!چیزی نمی خورم...
لبخندش پررنگ تر شد...بی توجه به لحن خشک من،صمیمی تراز قبل جواب داد:
- هرجور راحتی!...
و نگاهش وازم گرفت...سر به زیر انداخت وزیرلب گفت:کوچکترین شکی نداشته باش حرفایی که می خوام بهت بزنم،عین حقیقته!
و مکث کرد...
انگار حرف زدن واسش سخت بود...پس منم بهش مهلت دادم تا به خواست خودش سکوت وبشکنه.
تک سرفه ای کرد...وبعد بلاخره به حرف اومد:
- ارسلان خیلی داغون بود...در به در دنبال پول می گشت واعصابش روز به روز بهم ریخته تر می شد!خیلی تلاش می کرد پول جور کنه وسهم شقایقو بخره...به هر دری زد اما نشد!...ارسلان وکه اونقدر درهم وسردرگم می دیدم،ناراحت می شدم.رفیقم بود،دوستش داشتم... دلم می خواست کمکش کنم اما نمی تونستم چون اونقدری پول تو دست وبالم نبود که بتونم سهم شقایقو بخرم...چند روزی به همون منوال گذشت تا اینکه یه شب تومهمونی دورهمی فامیلیمون،شقایقو دیدم.می دونی که یکی از فامیلای دورمونه و کم وبیش باهم رابطه داریم!
نگاه غمگین وخسته ام ودوختم بهش...
با صدایی که بی اراده بلند بود،جواب دادم:
- چرا باید به حرفات گوش بدم؟!...من طاقت یه سری حقیقت مزخرف جدیدو ندارم!می فهمی؟...اون حقایق تلخی که پارسا و شقایق برام روشن کردن،چنان ضربه ای بهم زده که بعداز پنج ماه هنوز داغونم!!!!...می خوای بیشتر از این داغونم کنی؟
- به خدا نه!...به جونه ارسلان نه!...من اومدم اینجا تا رفاقتم و که زیر یه عالم بی معرفتی و خیانت ودروغ داغون شده،نجات بدم...من اومدم اینجا تا اشتباهاتم وجبران کنم!شقایقو پارسا بهت دروغ گفتن...اما من دروغ نمیگم!دیگه نمی خوام نامرد باشم وبی معرفتی کنم...می خوام حقیقت وبگم!!!حقیقت خیلی شیرین تر از اون دروغاییه که بهت گفتن دیانا...اگه به حرفام گوش بدی،به نفع خودته...
سری به علامت منفی تکون دادم...
نگاهم وازش گرفتم و پربغض گفتم:واسم مهم نیس چی می خوای بگی!دیگه دنبال حقیقت نیستم...ولم کن!دست از سرم بردار!!!!
و روم وازش برگردوندم...خواستم قدم بردارم که محراب کلافه و غمگین داد زد:
- ارسلان حالش بده!!!می فهمی؟...داره نابود میشه...مگه دوستش نداری؟مگه عاشقش نیستی؟...پس چرا نگران حالش نیستی؟...اگه تو حقیقت و بدونی،ارسلان از این وضعیت فلاکت بار درمیاد!!!به خاطر ارسلان به حرفام گوش بده...
چشمام بی اراده بسته شده بود...و بغض توی گلوم...به مرز شکستن رسیده بود!...
چرا همه این لعنتیا نقطه ضعف منه دیوونه رو یاد گرفتن؟...چرا هر چیزی که ازم می خوان،اسم ارسلان و وسط می کشن؟!این نامردا می دونن چقدر دوستش دارم!این بی انصافیه...وقتی اسم ارسلان بیاد وسط من نمی تونم مقاومت
کنم!!!
**********
نگاهی به سرتاسر کافی شاپ انداختم...
دیزان مشکی- سفید...ویه دکوراسیون مدرن و میشه گفت شیک!...با وجود اون همه هزینه وخرج،ولی خیلی شلوغ نبود...یه جای آروم وخلوت...
دست از دید زدن دور وبرم برداشتم وخیره شدم به محرابی که روبروم نشسته بود...
- گفتی بیایم اینجا تا حرف بزنیم!...بگو،می شنوم.
لبخندی زد...
بالحن صمیمی گفت:باشه...اما قبلش...می خوای یه چیزی سفارش بدم؟
سری به علامت منفی تکون دادم...اخم ریزی کردم وسرد وجدی گفتم:من اومدم تا به حرفات گوش بدم!چیزی نمی خورم...
لبخندش پررنگ تر شد...بی توجه به لحن خشک من،صمیمی تراز قبل جواب داد:
- هرجور راحتی!...
و نگاهش وازم گرفت...سر به زیر انداخت وزیرلب گفت:کوچکترین شکی نداشته باش حرفایی که می خوام بهت بزنم،عین حقیقته!
و مکث کرد...
انگار حرف زدن واسش سخت بود...پس منم بهش مهلت دادم تا به خواست خودش سکوت وبشکنه.
تک سرفه ای کرد...وبعد بلاخره به حرف اومد:
- ارسلان خیلی داغون بود...در به در دنبال پول می گشت واعصابش روز به روز بهم ریخته تر می شد!خیلی تلاش می کرد پول جور کنه وسهم شقایقو بخره...به هر دری زد اما نشد!...ارسلان وکه اونقدر درهم وسردرگم می دیدم،ناراحت می شدم.رفیقم بود،دوستش داشتم... دلم می خواست کمکش کنم اما نمی تونستم چون اونقدری پول تو دست وبالم نبود که بتونم سهم شقایقو بخرم...چند روزی به همون منوال گذشت تا اینکه یه شب تومهمونی دورهمی فامیلیمون،شقایقو دیدم.می دونی که یکی از فامیلای دورمونه و کم وبیش باهم رابطه داریم!
۹.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.